گودال عشق¹⁶🖤❤️(پارت آخر)

سلام چطورید🪩🌹

مرینت : نه😁 / ادرین : پس بلند شو...این موهاتم یه کاری بکن😂 // بلند شدم ادرین رو از اتاق پرت کردم بیرون که حاضر بشم. لباس پوشیدم و رفتم پایین، ادرین با مامان و بابام حسابی گرم گرغته بود...لبخند زدم و سرفه ای کردم که متوجه من بشن. // تام : خب مثل اینکه بانوت تشریف اوردن / مرینت : عههه بابا😒 // آدرین اومد سمتم دستم رو گرفت...محلت نداد حتی با خانوادم خداحافظی کنم....

من رو کشید و با خودش برد.... تا خود مدرسه پیاده رفتیم ... وقتی رسیدیم، بچه ها حسابی از دیدن ما دوتا باهم تعجب کرده بودن! آلیا دوان دوان اومد سمتمون...وقتی رسید بهمون، سر هامون رو چسبوند به هم و تا میتونست بهمون نزدیک شد...با صدای یواشی گفت : کفشدوزک و گربه چطورن؟ / مرینت : چ..چی داری میگی؟ / الیا : فکر کردین فراموش میکنم؟ عمرا😐😉 / ادرین : پس احتمالا نینو هم فراموش نکرده درسته؟! / الیا : من و نینو و لوکا فراموش نکردیم! // پریدم بغل الیا... // الیا : خسته نباشی دختر! / مرینت : ممنون الیا! بابت همه چیز! // خلاصه که مدریه اونروز بعد مدت ها خیلی کیف داد! من و ادرین هم پیش هم نشستیم! لایلا و کلویی داشتن دق میکردن😂

&بعد مدرسه& از زبان ادرین : میخواستم مرینت رو هرچی زودتر مال خودم کنم...پس یه نقشه خبیثانه کشیدم😂😑 (ای خدددا😣) // مرینت : ادرین من دیگه میرم خونه😉// فاصلمون رو به صفر رسوندم.... // ادرین : امروز ساعت ۶ لیدی باگ بیاد بالای برج ایفل! / مرینت : باشه مرینت میاد! / ادرین : نه...مرینت نه....لیدی باگ! / مرینت : ای بدجنس...باشه هرچی تو بگی / ادرین : میام دنبالت / مرینت : اوکی //

کت: رفتم خونه.....دوش گرفتم....ساعت ۵ بود....تبدیل شدم و با اطلاع موضوع به پدر و مادرم رفتم سمت خونه مرینت اینا...// از زبان مرینت : ساعت ۵ بود...موضوع قرارم با کت رو به خانوادم گفته بودم....اونام فقط میخندیدن...اما نمیدونستم چرا!؟ داشتم تکالیفم رو مینوشتم که از پشت پنجره اتاقم یه صدایی اومد....هوای نم پاییزی بخار پنجره رو زیاد کرده بود و واضح نمیدیدم....یهو ۲ تا انگشت روی بخار شیشه یه قلب کشید...یعنی کی میتونه باشه؟ بلند شدم و پنجره رو باز کردم...با دیدن شخص پشت پنجره، از ته دل خندیدم! // کت : سلام پرنسس کوچولو! / مرینت : پیشی جون! اینجا چیکار میکنی؟ ساعت هنوز ۵ / کت : فکر کردم برای انجام تکالیفت به کمک احتیاج داشته باشی😉 / مرینت : نخیرم همه رو حل کردم / کت : پس حاضری بریم؟ / مرینت : صبر کن به مامان و بابام بگم / کت : نیازی نیست اونا قبل ما اونجان / مرینت : منظورت چیه؟ / کت : میفهمی! // با تردید تبدیل شدم. کت نوار چشمام رو گرفت و بغلم کرد.. // لیدی : خودم میام / کت : نباید ببینی😉 / لیدی : از دست تو //💔

بعد کلی بپر بپر و اینور و اونور رفتن بالاخره منرو پایین گذاشت.... // کت : با شماره ی ۳ چشماتو باز کن / لیدی : ب..باشه! / کت : ۱...۲....۳...حالا! // با باز شدن چشم هام، حسابی تعجب کردم و سرخ شدم! ما بالای برج ایفل بودیم که تزیین شده بود! مردم و خیلی هایی مه میشناختم بودن! الیا از اون پایین چشمکی زد و خندید...همه دوستام بودن! پدر و مادرم هم بودن! خیلی از مردم! شهردار! حتی اقای اگراست! و امیلی! از اون بالا همشون مثل مورچه بودن....مثل نقطه های ریزی که زیر برج ایفل تا شعاع چند کیلومتر رو پر کرده بودن! گیج و مبهوت اطراف رو نگاه میکردم که چشمم به کت نوار خورد....روبروم ایستاده بود و لبخند میزد....چیکار میخواد بکنه؟  بدون اینکه متوجه بشم...جلوم زانو زد... دستش رو روی سینش گذاشت و جعبه ای رو روبروم گرفت.... سرش رو پایین انداخت و گفت : بانوی من! ایا حاضری تا اخر عمر کنار پیشی کوچولوت بمونی؟! (خدددددا😭😍) // نمیدونستم چی بگم....چیکار‌ کنم؟ با دستپاچگی گفتن : ن...نه..یعنی...نمی...نمیدونم....یعنی...چیزه.... // با لبخندش بهم ارامش داد....از اون حالت خارج نشد...منتظر جوابم بود....همونطور زانو زد.....موهاش توی باد میرقصیدن! صورتش از همیشه براق تر بود! نفس عمیقی کشیدم و واضح گفتم :...

لیدی : بلههههههه !!! // با بله من جمعیت رفت رو هوا....دستگل پرت میکردن هوا....از بالا هلیکوپتر هایی که ممیدونو از کجا پیداشون شد رومون برگ گل و اکلیل ریختن.....برق ذوق رو توی چشمای کت نوار دیدم! با خوشحالی بلند شد....دستم رو گرفت و حلقه رو دستم کرد..... // کت : دوستت دارم باگابو!😍 / لیدی : ولی من دوستت ندارم!.... // همه سکوت کردن...صدای پچ پچ میومد...صورت ادرین سرخ شد و داغ کرد...لبخندی زدم و با اشتیاق گفتم : عاشقتمممممممم😍😍 پرید و محکم بغلم کرد!! چند دور من رو تو هوا چرخوند و زمزمه کرد : من خوشبخت ترین پسر جهانم بانووووو😍 بعد منو پایین گذاشت و دستش رو دورم حلقه کرد.... // کت : اجازه میدین؟ / لیدی : البته... // و اون اتفاق رویایی افتاد.... !! بالاخره مال هم شدیمممم!!!! بعد ۲ دقیقه از هم جدا شدیم.......... //وسط جمعیت// امیلی : پسرممم😭😂❤ / گابریل : بل بل😐 / تام : دخترم بزرگ شده😭😂❤ / سابین : اوه عزیزمممممم😍😭 / الیا : یح بالاخره بعد اینهمه لکنت و بدبختی😐😂 / نینو : چه رفیقایی داریم ما🤗 / لوکا(اعتراف میکنم دلم واسه لوکا سوخت) : امیدوارم خوشبخت بشی مرینت!🙂 / کلویی : مسخرس واقعا مسخره😒(کلویی خفه😐) / لایلا(در راه خود🔫..😐) : حالم ازتون بهم میخورهههه😠(به‌سلامت لایلا😐😂) / رز : واییییی خداجونمممم چقدر رمانتیککککک😭😍😍😍😍.........

۸ سال بعد& (اون موقع ۱۵ سالشون بود ۲۰ سالگی رسما ازدواج کردن و الانم ۳ ساله از عروسیشون گذشته که یعنی ۲۳ سالشونه😁) از زبان کت نوار : الان ۳ ساله من و مرینت رسما باهمیم و این مدت بهترین سال های زندگیم بوده! با اینکه مشغله کار و.....داریم ولی هنوزم لیدی باگ و کت نواریم هرچند دیگه کسی شرور نمیشه ولی به هر حال هرکسی کمک بخواد بهش‌ کمک میکنیم...البته بیشتر اوقات که بیکاریم مسابقه دو میدیم....مثل همیشه داشتیم روی پشت بوم ها میدوییدیم و تا برج ایفل مسابقه گذاشته بودیم.... // لیدی : عمرا بتونی برنده بشی / کت : خواهیم دید بانو😉 // یحح بالاخره ازش‌ جلو زدم💪✌😂 (هنوزم عین بچه ها رفتار میکنن😐😂) اما دیگه صدای قپم هاش رو پشت سرم نمیشنیدم....فکر کردم کلک میزنه اما صدام کرد : ک..کت! . با نگرانی برگشتم سمتش...نشسته بود...نگران شدم‌‌... // کت : چیشد بانو؟ / لیدی : نمیدونم...یکم حالم بده... / کت : چطوری حالت بده؟ / لیدی : یکمی سرم درد میکنه بدنمم کوفتست و...... / کت : و چی؟ / لیدی : حالت تهوع دارم(نه نه نه اصلا چیزی نیست که فکر میکنین😐) / کت : خاک برسرم پاشو بریم دکتر / لیدی : نه بریم خونه یکم استراحت کنم خوب میشم / کت : میگم بلندشو بریم دکتر / لیدی : منم گفتم نه / کت : مرینتت!! / لیدی : نوووچ😒 کت:باشه بابا// بغلش کردم و دویدیم سمت خونه گذاشتمش روی‌تخت براش آب قند آوردم//لیدی:دیدم کت برام آب قند آوردم که من بخورم بعد از اینکه خوردم کمی حالم بهتر شد؛ نمیدونم چرا ولی کت زنگ زد به دکترا// کت:وقتی که دکترا اومدن؛؛رفتن سمت لیدی؛؛؛...

دکتر:حالش خوبه و خبری از حاملگی نیست/کت:پس چچچچچچچی؟!؟!/دکتر:وقتی که مسابقه دو می‌داده فشارش میوفته/کت:خوبببه راحت شدم بازم مرسی دکتر/کت:دکتر قابلی نداره اگه کمک خواستی زنگ بزن باشه خداحافظ کت:خداحافظ💕

لیدی:گربه/کت:جونم/لیدی:جونت بی بلا؛؛چرا زنگ زدی به دکترا؟؟؟//کت: ...آم.....آم... خوب..من فکر میکردم...که..تو....//لیدی:من حاملللللله نیستم💔//کت:باشه باشه..ببخشید بانو مرینت💙/منو با این اسم صدا من صدا نکنننن/کت:باشه/لیدی:آفرین گربه کوچولو/مگه من بچم؟؟؟😂🤨//لیدی:خوب...نه...

 

تماااااام😊😉🙂

امیدوارم که از این رمان لذت برده باشید💙❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️💙

اگه چیزی باب میلتون نبود ببخشید🌹🪩🌹🪩🌹

بابای🛍🌿🌹🪩🙂💙